مانترامانترا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

مانترا

بونسای من

    سلام مانترای عزیزم.امروز آخرین روز کارمه. دیشب کنارم دراز کشیدی و خوابت برد. بعد بهت گفتم  فردا آخرین روز کارمه. تا یک هفته هر روز صبح با همیم . با هم بیدار می شیم و من اون لبخند تو رو دوباره می بینم. شاید بزرگ ترین هدیه ای هست که تو هر روز به من می دی. هدیه ای که واقعا زیباست. از اینکه یکهفته تمام روز با تو هستم خوشحالم. دیگه برای با تو بودن خسته نیستم. توی این یه هفته تن خستم رو برات نمیارم. خیلی خوشحالم. مانترای عزیزم، از اینکه قبول کردی بچه ما باشی ازت ممنونم. هر روز خدا رو شکر می کنم که تو رو به ما داد. هر روز بهت نگاه می کنم و ازت تشکر می کنم که بچه ما شدی. چقدر ما خوشبختیم با وجود تو . الان بیشتر روزا توی عالم ...
28 اسفند 1393

مانلی

        سلام مانترا کوچولو. عشق مامان. دیشب با هم رفتیم بیرون. می خواستیم بیرون شام بخوریم. رفتیم رستوران . یه صندلی کودک گرفتیم تو نشستی توش اولش خوب بود. بیسکوییت می خوردی. بعدش شروع کردی به جیغ و داد. فقط جیغ می زدی . اصلا گریه نمی کردی. فک می کنم حسابی داشت بهت خوش می گذشت. ولی اونقد جیغ زدی که خورده و نخورده بلند شدیم اومدیم خونه. مثلا دیشب چهارشنبه سوری بود. اما فقط سرو صدای سیگارت و ترقه می اومد. چه فایده واقعا کی اینطوری لذت می بره. وقتی تو بزرگ بشی با هم آتیش درست می کنیم . دارم فوت کردن رو بهت یاد می دم . اما احتمالا مهارت سختیه . چون هنوز حتی نمی دونی باید چکار بکنی. دیروز یکی از شال های قدیمیم ر...
27 اسفند 1393

روزها

    سلام مانترا جونم. یه عالمه برات چیز نوشتم پاک شد. دیشب حالت اصلا خوب نبود. همش گریه می کردی. منم حالم خوب نبود. سبزه خشگلی که درست کرده بودم خراب شد. تا حالا این اتفاق برام نیفتاده بود. اصلا حال هیچی رو نداشتم . تو هم همش می خواستی پیشت باشم. اومدم توی آشپزخونه ناهار امروز رو آماده کنم .خیلی گریه کردی. می خواستم بیام بغلت کنم. بابایی اومد بردت خوابوندت. شیر خوردی دیگه هم تا صبح بیدار نشدی. منو ببخش اگه خسته ام گاهی وقتا. دلم می خواست همش پیشت بودم. خیلی از لحظه های با تو بودن رو دارم از دست می دم. حیف. می آم خونه خسته ام . اما می خوام با تو باشم. باید انرژیم همش مال تو باشه. اما نیست. کاش می شد کار نکنم. اما اگه بگم نخوام ...
26 اسفند 1393

دنیا

    سلام مانترا جونم. عشق مامانی.  اینروزا انگار دوری از تو برام سخت تر شده. انگار وقتی میام سرکار یه تیکه از جونمو جا  می ذارم خونه. از اینکه این همه ساعت روز تو رو نمی بینم  خودمو سرزنش می کنم. دلم تنگه. دوست داشتم وقتی صبح چشاتو باز می کردی منو می دیدی لبخند همیشگیت رو می زدی. الان خیلی وقته اون لبخند رو ندیدم. لبخند بیداری در کنار مادر. ببین چه چیزایی رو از دست می دم. ایکاش اینطوری نبود. اما این بخشی از آینده تواه.  سرکار اومدن من بخشی از آینده تواه. و آینده تو برام مهمه. بهر حال منو ببخش . ولی می خوام بدونی تو زندگی مایی. و من همه چیزای خوب رو برای تو می خوام. و موضوع هست که باید بدونی. برای رسیدن به ج...
25 اسفند 1393

مادرانه

     سلام مانترا کوچولو. دیگه عادت کردم هر وقت به یه کامپیوتر دسترسی دارم یا حوصله تبلت داشته باشم برات بنویسم. راستش خونه اصلا حوصله ندارم پشت کامپیوتر بشینم. خب دلیلش اینه که توی اداره از صبح تا ظهر می‌شینم پشت سیستم . خسته می شم دیگه. اما دوست دارم برات بنویسم. دیشب بعد از حدود دوازده روز رفتی حموم. خیلی شیطونی کردی. اما وقتی اومدی بیرون هم دلت نمی خواست بخوابی. تا دیر وقت داشتم برات فرنی و حریره بادوم و سوپ دست می کردم. حالا حتما باید هر روز غذا بخوری. فرنی و حریره بادوم رو بیشتر از سوپ دوست داری. اما نون و بیسکوییت رو هم خیلی دوست داری. مثل خودم ماست هم می خوری. فکر کنم یه ماست خور حرفه‌ای بشی. شاید هم مث ب...
24 اسفند 1393

کفشدوزک

    سلام بانوی زیبا. معنی زندگی. آخر  همه زیبایی های دنیای ما. همه چیز ما. پنجشنبه رفتیم خونه مادرجون. همه جمع شدن . خاله فرشته برات لباس خریده بود. اسباب بازی هم. یه هلی کوپتر با مزه و وسایل خاله بازی. با یه دمپایی کوچولو. که خیلی نازه. یه شلوار سبز خیلی قشنگ که روش عکس کفشدوزک داشت. خمون شب  پوشیدیش که خیلی ناز شدی. اما چون خونه مادرجون شلوغ بود تو گریه می کردی. خیلی گریه کردی. اما بلاخره خوابت برد. یه وقتی یه کاپشن  قرمز پشمی به شکل کفشدوزک با دو تا شاخک خشگل برای آیلین خریده بودم از گناوه که براش کوچیک بود . خاله فروزان نگهش داشت برای اولین بچه دختر . که به خودت رسید. دیروز اونو پوشیدی . فکر می کردم وقتی دوس...
23 اسفند 1393

مانترای ماهی

     سلام مانترا کوچولوی ما. عزیز دل مامان و بابا. دختر شیطون من. می خوام بهت بگم جوجه آخه دیگه جوجه نیستی. بابت بهت می گه بچه پلنگ. فک کنم راست می گه. بچه پلنگی. توی روروک می شینی بعد  باهاش می دویی. دیشب می خواستی لبت رو مثل ماهی دربیاری. بعد نمی تونستی قیافت خیلی با مزه می شد. عاشق شیرینی هستی. نصف یه کارملا رو می خوری. موقع خوردن هم می ری توی خلسه. آواز می خونی . مامان و بابا می گی. کلا شیطونی. شیطون با حال. دیروز میز  وسط اتاق رو برداشتیم . برای تو خطرناک بود. امروز می خوایم بریم خونه مادر جون. همه منتظرت هستن. مادر جون و فرشته اونقد دلشون برات تنگ می شه واست گریه می کنن. فرشته دیروز از بازار واست وسای...
21 اسفند 1393

مانترا در سماع

       سلام مانترا کوچولو. دختر آواز، دختر موسیقی، دختر شعر، دختر رقص ، دختر هنرهای رزمی و  همه چیزای خوب. الان جدیدا یاد گرفتی می ری توی خلسه با خودت آواز می خونی حرف می زنی . مخصوصا وقتی یه تیکه نون یا شیرینی دستته . انگار دنیا مال تواه. یه کار دیگه هم بلدی. از توی جعبه، اسباب بازیهات رو درمیاری و انتخاب می کنی چیزی رو برداری. خیلی باحال شیطونی می کنی. یه مدل گریه جدید هم داری. از ته حلقت بدون اشک گریه می کنی. نهایت اعتراض. کلا وقت پیشت هستیم آرومی . حتی اگه باهات بازی نکنیم. خودت با اسباب بازیهات مشغول می شی. اما تنها که می شی بعد از دو دقیقه دادت در میاد. الان زدی تو خط آهنگ single lady بیانسه که کارتون...
20 اسفند 1393

مانترای آواز

      سلام مانترا کوچولو. صبح بخیر.  صبح که میومدم، داشتی خواب می دیدی. انگار می خواستی مکعب های رنگی رو بذاری توی حلقه اردک. یا بامزی  کوچولو رو بذاری توی جعبه اسباب بازیهات بخوابه. یه لبخند ملیح روی لبت بود. نگاهت کردم و از خونه اومدم بیرون. بابایی پیشت بود. تو حالا حالت خیلی بهتر شده. کمتر سرفه می کنی. دیشب اولین بار بود که بدون منت کشی یه خورده سوپ خوردی. وای چه کیفی می کردم. الان دیگه خودت روروک رو راه می بری . اما من اصلا توقع ندارم این چیزا رو با عجله یاد بگیری. دکتر می گفت با این کارات از سنت جلوتری. دست می دی. می گم بزن قدش می زنی. و خیلی کارای دیگه. حلقه اردک رو می تونی از توی لوله بیرون بیاری. و ...
19 اسفند 1393

مانترا و آنیتا و بهراد

       سلام مانترا کوچولوی من. صبح بخیر. همین الان بابایی بهم زنگ زد . بیدار بودی. داروهات رو خورده بودی. انگار حالت داره بهتر می شه. سرفه هات کمتره. اما همچنان آبریزش بینی داری. خب می دونم طول می کشه. اما همین که سر حال باشی کافیه. دیشب برامون یه عالمه آواز خوندی. فک کنم  یک ساعت مشغول بودی. منم داشتم برات روبالشی می دوختم . از پنجشنبه شب مهمون داشتیم . عمه آناهیتا با هدا و نینیش  آنیتا با پورشنگ و نینیش بهراد اومدن خونمون. مادرجون هم جمعه صبح اومد. تا دیشب خونمون شلوغ بود. کلی بهت خوش گذشت. دوشت داشتی با آنیتا و بهراد بازی کنی.  آنیتا الان سه ماه و نیمشه . بهراد  هم دو سال و نیم. بهراد با ا...
16 اسفند 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانترا می باشد